تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به هنر9 می باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است دعای عظم البلا رمان زیبای پرستار من قسمت 6 Make your flash banner free online
دنیایی از رمان های آموزنده و طنز و احساسی

رمان زیبای پرستار من قسمت 6

تا ازخونه رفتم بیرون صدا پیامک موبایلم دراومد...موبایلمو درآوردم وهمین طور که اسمس رو می خوندم راه افتادم به سمت خیابون ...ارغوان گفته بود آدرس یه موسسه ترک اعتیاد رو از شوهر دوستش گرفته ...
سریع شمارشو گرفتم ...بعد پنج شش تا بوق برداشت ...تا برداشت شروع کردم به جیغ جیغی کردن واز خوشحالی خودمو خالی کردم ...
- ای مرض!!! ببند اون نیش سه متریتو گوشام کرشد ... - ارغی جوووووووووون صدای جیغش تو گوشم پیچید: - علیرضا !!!!!!....ببین داره چی بهم می گه ... ریز می خندیدم ...صدا علیرضا رو می شنیدم گفت : - چاکر یگانه هم هستم ...کم آورد خبرم کن ... صدای قهقهه من با جیغ وداد ارغوان همراه شد ...گفتم : - چشم نداری ببینی شوهرت حمایتم می کنه؟! ... - ببند دهنتو بچم می افته - توهم که همش از اون بیچاره مایه بذار....ببینم این اسمست راس بود ... - نه پس تو این قحطی شارژ الکی دادم سرگرم شیم ... - به علیرضا که چیزی نگفتی ؟! - چرا اتفاقا ... جیغ کشیدم : - چییییییییییییییی؟! - خب بابا جیش نکن وسط خیابون زشته ...شوخی کردم - بی تربیت ... - می خوای بری ؟! - آره آدرس رو اس کن برام - با کی ؟! می خوای همرات بیام ؟! - نه بابا تو با اون وضعت از اتاق تا دست شویی رو زور طی می کنی - بی لیاقت ...محبتم حالیت نیس - با یه ننه مرده ای میرم دیگه تو آدرسو بده ...ببینم توپرسیدی این موسسه چه جوریه ؟!خوبه بده ؟!! جوون مردمو نبرم بکشنش ! - جوون اگه جوون بود اون آشغارو مصرف نمی کرد...آره بابا پرسیدم ...این دوستم گویا پدرشوهرشم عملی بوده بردنش اونجا می گفت سر یه ماهه از این رو به اون رو شد... - جدی ؟؟؟ همون موقع دست بلند کردم یه پراید جلوم ایستاد...نگاه رانندش کردم پیر بود ...سوار شدم وادامه دادم : - مرسی ایشالله عروسی بچت جبران کنم صدای خندش بلند شد با ذوق گفت : - الهی ..... - گمشو دیگه ....اعتماد بنفسیا ...کاری نداری ؟! - نه خدافظ گوشی رو دستم نگه داشتم تا ارغوان آدرسو بفرسته ...نزدیک دانشگامون پیاده شدمو دویدم سمت حیاط ...صدف وآرزو ،رو دوسه تا پسر زوم کرده بودن وهر وکرشون بالا بود....همون موقع اسمس ارغوان هم اومد ...اسمسه رو پاک نکردم وگوشیمو پرت کردم تو کیفم ...رو به آرزو صدف گفتم : - خفه شین دیگه ..اه ...بسکه قربون صدقه اینا رفتین حال به حال شدم دیگه صدف یه چشمک بهم زد وگفت : - ما که آقا شهاب نداریم توخونمون بعدم دوتایی بین هم یه نگاه رد وبدل کردن و زرتی زدن زیر خنده ...خونسر دگفتم : - خب آره اینا هیچ کدومشون به جذابیت شهاب نمی رسن اون دوتا هم که دیگه نگو.....کارد می زدی خونشون چیکه نمی کرد....آرزو یهو شورش کرد: - بی شعوووووووررررر عاشقش شدی ؟!آره ...نکنه وابستش شدی هان ؟!یگانه خفت می کنم اگه .... - جمع کن بابا ...حالا ما یه زری زدیم ...اییییییییی ....عاشقی واسه ما نون وآب نمیشه ...همین جوریشم لنگ می زنیم پاشین بریم استاده رفت تو سالن همینم کم مونده بود عاشق یه عملی بشم !!! والله ...ولی از حق نگذریم چون پولدار بود وهمیشه سهمشو به موقع مصرف می کرد کمتر می شد بفهمی عملیه ...بیشتر وقتی خمار می شد قیافش وحشتناک می شد ... رفتیم سر کلاس ...گوشیمو درآوردم وفکرمو عملی کردم ...بعدم گذاشتمش رو سایلنت و شروع کردم به جزوه نوشتن ....
استاد صالحی یه ربع به آخر کلاس تعطیل کرد...نرمال بود دیگه ...بهترین استاد ...پایه بود در حد المپیک ...باز با سامان گرم گرفته بود...نمی دونم چی در گوشش می گفت که سامانه ذوق مرگ شده بود....اه ه ه ه ه ...خودخواه حالا یه نقاشی بلد بود فکر کرده دادماسته !!! دیدم صالحی یه نگاه به من می کنه ویه نگاه به سامان وباهاش حرف می زنه ! یعنی چی ؟!...اِ وا داره بازم نگاه می کنه ...صالحی که هیز نبود بدبخت پنجاه سال سن داره !!!...همون موقع دستشو با لبخند زد رو شونه سامان و اومد طرفم ...سامان نگام کرد ویه پوز خند مسخره زد ...می زنم اینا رو ناکار می کنما ؟!چشونه آخه ؟!...استاد که رسید به من صدف وآرزو وچند تا از بچه های دیگه سیخ نشستن و دیگه فکشونو بستن ....استاد لبخد زدو گفت :
- خانم فلاحی اون پرتره 60در 80 ماله شما بود دیگه ؟! - بله ..بله استاد دور تر ازهمه نحویل دادم ...قرار شد نمره کم کنین ولی قبول شم خندید وخودکارشو گذاشت تو جیب جلویی کتش وگفت : - کارتون فوق العاده بود خانم ... ذوق کردم : - جدی استاد ؟! - خیلی طبیعی بود واقعا قوه تخیلتون محشره ...من به بچه ها گفتم رو خود آدما کار کنن ولی شما با وجود تخیلی بودن نقاشیتون دیزانتون عالی بود ... آرزو از ذق مرگی با سقلمه زد تو پهلوم ...دردش تا اعصاب مخچم کشیده شد ...حالا خوبه استادبه من داشت می گفت ...وحشی اگه استاده نبود لهش می کردم !...رو به استاد گفتم : - ولی کارمن از رو یه شخصیت واقعی بود... استاده که نگو ...چشماش یه سانت بود ولی سه متر شد !!! با تعجب گفت : - واقعا ؟! - بله دیدم دوست داشت فوضولی کنه ببینه یعنی کی بود با این وضع ...صورتی میون دود وسیگار و موهای پریشون ...ولی چشمای جذاب ودرشت ...اما خمار !!!...خب اگه دروغم می خواستم بگم نفعی نمی بردم ...همون رو راستی ازهمه چی بهتر بود ...استاد صالحی گفت که کارمو تحویل یه نمایشگاه داده ...گویا کارای تمام گرافیکیا توی اون نمایشگاه بوده و آخر ین روزبهترین کار انتخاب می شده ...حالا می فهمیدم چرا سامان بهم پوزخند زد حتما می خواست بگه رو تو کم می کنم ...برام مهم نبود ...کارمو قبول داشتم ولی انتخاب شدن ونشدنم فرقی نمی کرد...بعد کلاس صدف وآرزو کلی رو سرو کلم افتادن ومشت بود که رو من خالی می شد ....خیلی دلشون می خواست کارمو ببینن ولی من همون روز تحویل یه زوزنامه کشیده بودم روش وزودم تحویل استاد دادم ...با هزار بدبختی از دست اون دوتا دیوونه فرار کردم ....دم دانشگاه ایستادم ...گوشیم دستم بود که یه تک خورد ....به روبروم نگاه کردم ....دویست وشش سهند تودیدم بود ...به طرفش رفتم وبدون رو در واسی سوار شدم ....

سهند مات مونده بود بهم ...بدبخت فکش داشت می افتاد من انقد راحت نشستم جلو...یه کم لبخند ژکوند زدم که از خنگی بپره بیرون ...
- سلام ... سرشو چرخوند ونگاشو ازم گرفت ...این بشرم کلا کم داشتا ...خونسرد حرکت کرد وگفت : - سلام ...خوبین شما؟! کم پیدایین - به شما نگاه می کنیم - ماکه درگیریم ...از شهاب چه خبر ؟! - یعنی میگین ازش خبر نداشتین دیگه ؟! - نه به جون خودم - خوبه ...نه به اون خوبی ...فقط دود می کنه هوا...کار منم نگاه کردن به جون دادنشه ... - غصه نخورین درست می شه ! جااااااااااااان ؟!!!!! این که تاقچه بالا می ذاشت می گفت نمی شه شهاب رو ترک داد!!!...گفتم : - مطمئنین ؟! قبلا نظرتون یه چیز دیگه بود... یه نگاه گذرا بهم کرد وبازم به روبروش خیره شد وگفت : - قبلا قبلا بود الانم الان جمع کن بابا! چه واسم فلسفه می بافه ..... دیگه چیزی نگفتم تااین که رسیدیم به مکان مورد نظرمون ...گفتم :
- اولین فرعی سمت چپ جاده ...یه ساختمون چند طبقه سفید رنگه
سرشو تکون داد ودنبال اولین فرعی چشماشو چرخوند...خودمم دنبال تابلویی بودم که ارغوان گفته بود روبرو فرعی نصب کردن ...هنوز داشتم دنبال تابلو می گشتم که سهند پیچید ...با تعجب گفتم :
- ولی من تابلو روبروش ندیدما .... - من دیدم ... منظورش این بود که تو خفه ...چون کوری !!!...باحرص چیزی نگفتم وفکر کردم این پسرا توخونشونه دخترا رو زجر کش کنن وگرنه ناکام از دنیا میرفتن به خدا...!!! یه کم که یه راه نه خیلی طولانی رو طی کردیم رسیدیم به یه دربزرگ میله ای ...فضای داخلشو هم دیدزدم ...پر درخت وسر سبز....خوش به حال شهاب که می خواد بیاد اینجا....سهندکمربندشو باز کرد و...اِ وا خاک برسرم کمربند ایمنی شو گفتما !!! بعدم ماشینو خاموش کرد وگفت :
- پیاده شین - خودشم زود تر پرید پایین رفتم پایین واز دنبال اون راه افتادم ...درکه با یه زنجیر کلفت بسته شده بود ...سهند رفت طرف اتاق نگهبانی ...چند بار با سوییچش زد به شیشه تا یه پیرمرد کلشو از یه دریچه آورد بیرون : - بعله ... - پدرجون زحمت بکش دروباز کن مابیاییم داخل - وقت ملاقات از شش بعداز ظهره - ما براملاقات نیومیدم ... - کارت چیه پس ؟! آوردی ترک بدی ؟! بعدم نگاهشو به من دوخت ...یهو خودمو جمع وجور کردم ...بی شعوووووووررررر....فکر می کرد من معتادم ؟!!!!....سهند کلافه نگاهی به من کرد وبعد رو به پیرمرد گفت : - نه آقا ما واسه دیدن محیط اومدیم ...مریضمونو بعد میاریم ... پیرمرده پوزخند زد واومد بیرون ..فکرکردم حتما پیش خودش گفت :مریض تنی چند ؟؟؟راحت بگو عملی حالشو ببر دیگه !!! بالاخره دره کوچیک رو باز کرد وما راه افتادیم به سمت ساختمون ...دلم یهو شروع کرد به نمک زدن ...نه یعی همون شور زدن ....نمی دونم چرا می ترسیدم شهاب....اه بی خیال یگانه ...
چشممو چرخوندم وساختمون ودور وبرشو نگاه کردم ...خیلی آب وهواش خوب بود...بیرون تهران بود وپر درخت ...یه قسمتایی هم عین پارک صندلی گذاشته بودن ...حتما براموقع هایی که ملاقاتی ها می اومدن دیگه ...واااااای این قلب من چرا تنبک می زنه ؟!...یعنی شهاب می خواد بیاد اینجا ماهم بیاییم دیدنش !؟...سهند هم مثل من حرف نمی زد انگار اونم داشت به همچین چیزایی فکر میکرد...هنوز به ساختمون نرسیده بودیم ...انقدر محوطه بزرگی بودکه باید کلی راه می رفتیم ...بازم دید زدم ...هوووووو...کلی سیم پیچ کرده بودن دور ساختمونو ...جوری که هیچ عملی به کلش نزنه فرار کنه وبره بازم هاپولی هاپو!!!!!
رو سنگ فرشهای سیمانی وسط چمنا راه می رفتیم تا بالااخره رسیدیم به اون ساختمون غول پیکر ...از یه خورده پله رفتیم بالا وبعدم وارد ساختمون شدیم ...باسهند دنبال اتاق مورد نظرمون می گشتیم که ...بالاخره با پرسیدن ازیه پرستار خانم راه افتادیم به طبقه بالا ...از پله هاکه بالا می رفتیم یهو صدای یه نعره بلند ....دلم ریخت ....وایسادم ...دستمو گذاشتم رو سینم ..سهند که چند پله بالا تر ازمن بود برگشت رو به من وگفت :
- باید عادت کنی ...ممکنه بخوای یه مدت همش بیای اینجا ...
می زنم دکورشا پایین میارما همچین میگه باید یه مدت بیای اینجا که انگار خودم میخوام ترک کنم ....گفتم :
- چرا انقد وحشتناک داد می زنن ؟!.... سهند راهشو گرفت وبازم رفت بالا وهمونطور گفت : - هر خوشی کاذبی یه تاوان بزرگم پشت سرشه ! بیا جا نمونی ... اوهو ....بگیرین اینو به خدا ...انگار تخصص ترک دادن داره !!! به دنبالش راه افتادم ....هنوز دوسه تا پله نرفته بودم که یه دفعه یه بوی بد پیچید توی دماغم ...نگاه سهند کردم فکرکردم از طرف اونه !!! خاک تو گورت یگانه !!! بازم وایسادم ...لعنتی ...این جا کجابود دیگه ؟؟؟ دیوونه خونه ...سهند بازم بادیدن ایستادن من گفت :
- باز چی شد؟!!! - شمام این بو رو حس می کنین ؟! حس کردم خندشو قورت داد ...گفت : - مگه تو نمی دونی اینجور جاها ...ببین خانه سالمندان رفتی ؟؟؟ سرمو تکون دادم به معنی نه ...خانه سالمندان برم گورمو بکنم...نه می خوای برم خودمو معرفی کنم هان ؟؟؟ گفت :
- خب ...درمورد تو طبیعیه این جور جاها معمولا این شرایطو داره چون پره ازآدمای مشکل دار که کمتر میتونن به بهداشت خودشون برسن ...حتی بیمارستانم بعضی موقع ها این شرایط رو داره اونو که دیدی دیگه ؟! خب بابا ...واسم چه بادی انداخته تو غبغبش ....!!!! سرمو تکون دادمو با بغض تازه راه یافته به گلوم دنبالش بازم رفتم ...آشغال ترین مکانی بود که تو عمرم دیدم ...ولی اگه بده چرا میخوام شهابو بیارم که خوب شه ؟! تو همین مکان ...تو همین دیوونه خونه ...دوباره صدا یه نعره ....دستامو مشت کردم که فقط فرار نکنم بیرون ...خیلی وحشت ناک بود یاد فیلم رابین هود افتادم وقتی می رفت تو سیاه چال که پراز همین صدا ها و آدمای زشت بود!!!!..سهند مقابل یه در ایستاد وبازش کرد اول خودش رفت تو بعدشم من ...
اصلا حواسم نبود تابلو بالا درشو بخونم بفهمم کجا رفتیم ؟؟؟...بادیدن یه مرد سفید پوش حدودا سی چهل ساله پشت میز دوزاریم افتاد که دکتر مکتره !!!با سهند سلام کردیم یه کم از جاش بلند شد وتعارف کرد بشینیم ...بعدم که سهند شروع کرد به حرف زدن ومنم عین خنگا نگامو از دهن دکتره به دهن سهند حرکت می دادم ...نمی فهمیدم چی می گفتم فقط می دونستم شهاب ممکنه دووم نیاره ...چه جوری بیارمش خدا....دکتره شرایط اونجارو توضیح می داد نحوه درمان وترک دادنشون ...وقتی گوش میدادم مغزم سوت می کشید ناخوداگاه اشک چشمامو پر کرد ...چه جوری می خوان به شهاب برق وصل کنن ؟؟؟ اون همین جوریشم داره می میره اگه بهش برق وصل کنن که ....چه طوری بیام ببینم دست وپاشو به تخت می بندن ...خدایا ...خدایا خودت کمک کن....من چه جوری بیام دست وپا زدنشو ببینم ؟!...چه جوری بیام نعره زدناشو بشنوم ...مگه من چقدر روحیه دارم ...بابا به خدا سنگ که نیستم یکی دوماهه باهاش زندگی کردم ...دلم میسوزه براش ...زجر کشیده خیلی زیاد دیگه رمقی برا این برنامه های فشرده ای که این دکتره می گفت نداره ...به خدا نداره ...نداره ....
بی اختیار زدم زیر گریه ...سهند ودکتره یهو صحبتشون رو قطع کردن وبرگشتن طرفم ...سهند با ناراحتی که تو صداش معلوم بود گفت :
- چی شد یگانه خانوم ؟! حالتون خوبه ؟؟؟ سرمو تکون دادمو از جام بلند شدم بهش گفتم من بیرون منتظرم ...دیگه طاقت موندن وشنیدن حرفای دکتره رو نداشتم ...هرچی بیشتر گوش میدادم بیشتر زجرکشیدنای شهاب جلو چشمم ساخته می شد ...سهند سرشو تکون داد ومن پریدم بیرون ...فقط میدویدم واشکام می ریخت ...از پله ها انقد با سرعت رفتم پایین که نزدیک بود چندباربامغز بخورم زمین ...به هوای آزاد نیاز داشتم ...خودمو تو حیاط پرت کردمو روی یه صندلی نشستمو ونفسمو آزاد کردم ......حالا می گفتم بیچاره شهاب که می خواد بیاد اینجا....

سعی کردم خودمو آروم کنم..اما مگه می شد...با دیدن این چیزا نمی تونستم راضی بشم شهاب بیاد یه همچین جاهایی...سهندو از دور دیدم..داشت به سمتم میومد..
-حالتون خوبه یگتنه خانوم؟
سرمو یه نشونه ی مثبت تکون دادم و گفتم:
-آره خوبم..اما اینجا..
-می دونم دوست ندارید شهاب یه همچین جایی بیاد..منم دوست ندارم..اما این کاریه که خودش کرده..و باید بیاریمش اینجا تا خوب بشه..
-می دونم اما..یعنی نمیشه توی خونه ترکش بدیم؟
-نه..شهاب توی خونه راضی نمیشه...البته برای اومدن به اینجا هم باید زورش کنیم..وگرنه اون اینقدر لجبازه که..
به ماشین رسیدیم..اونم دیگه چیزی نگفت..گفتم:
-من برم دیگه...ممنون..
-کجا؟می رسونمتون..
-نه مسیرتون نمی خوره..
-سوار شید دیگه..تعارف نکنید..
شاهد باشید خودش گفت تعارف نکن..سوار شدم و اونم متعجب از این که این قدر زود تصمیممو عوض کردم گفت:
-خونه میرید دیگه؟
-آره..
ضبط ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
حواست نیست...به این حالی که من دارم..
حواست نیست..که من چقدر دوست دارم..
نه بابا به جون تو حواسم هستا..آخ من چقدر این اشوانو دوست دارم...
وقتی به خونه رسیدیم پیاده شدم و گفتم:
-ممنون که رسوندینم....
-با شهاب حرف می زنم..شما هم اگه تونستی متقاعدش کن..
-باشه..سعی می کنم..
-خدانگه دار..
-خدافظ
وارد خونه شدم و زود لباس عوض کردم...رفتم توی آشپرخونه تا برای شام یه فکری کنم...قرمه سبزی...هوم..آره خوبه....خودمم هوس کردم..
سرگرم غذا درست کردن شدم و نفهمیدم کی شهاب اومد داخل...با صداش از جا پریدم:
-غذا آماده اس؟
-آره الان می کشم..
با اخم گفت:
-زود باش..
غذا رو کشیدم و روی میز چیدم و بعدش هم برای خودم کشیدم..خواستم بشینم روی صندلی که گفت:
-پارچ آب رو نیاوردی..
-موقع غذا نباید نوشیدنی بخوری...برای معدت خوب نیس..
-به تو ربطی نداره..
بعد زیر لب ادامه داد:
من که کلا داغون هستم..معده هم روش..
پارچ آب رو برداشتم و جلوش گذاشتم...دلم براش خیلی می سوخت..
-آقا شهاب..یه سوال برام پیش اومده..
آره یگان خوبه..باید آروم و خوب باهاش حرف بزنی
-بگو..
-نمی خوای ترک کنی؟
با عصبانیت گفت:
-به تو و امثال تو هیچ ربطی نداره...
از سر جام بلند شدم تا برم..در همون حال گفتم:
-اما من پرستارتم
از جاش بلند شد و با داد گفت:
-ببین توی دست و پای من نباش.. اومدی اینجا غذا درست کنی نه فوضولی کنی..
بهم نزدیک شد و گفت:
-نبینم زر زر کنی...فهمیدی؟نمی خوای هم هری...برو همونجا که بودی..
چشماش سرخ بود..ترسیدم اما نباید کوتاه میومدم..
-دوباره بهت مواد نرسیده؟
-بس کن...برو گمشو از جلوی چشمم...برو..
روی صندلی نشست و سرشو توی دستاش گرفت...با ترس به سمتش رفتم و گفتم:
-حالت خوبه؟
سرشو بلند کرد و گفت:
-نه...خوب نیستم...هر چی داشتم رو بردن..هیچی ندارم..اگه امشب بهم نرسه می میرم..میفهمی؟
گریم گرفته بود...
-حالا می خوای چکار کنی؟
-یکی داره برام میاره
-تو رو خدا..امشبو بی خیال شو..استفاده نکن...هیچیت نمیشه..نکن..تو رو خدا..
دوباره داد زد:
-نمی تونم..نمیشه...بفهم....دارم می میرم..نمیشه..

یهو جیغ زدم ..از ته دلم جیغ می زدم ...دیگه طاقت نداشتم داشت با همه کاراش روانیم می کرد ... - نه ....نه ...نکش ...دود نکن ...نکن اون آشغالا رو تو بدنت ...بسه دیگه بسه ...شهاب ...شهاب ...چرا به فکر خودت نیستی ؟!...چرا سنتو درنظر نمیگیری ؟!چرا تو مث بقیه زندگی نکنی ...چرا ...ای خداااااااا چرا ؟؟؟ بدجور عصبانی شده ...مثل ابر بهارگریه می کردم ...شهاب دستشو تو موهاش کرده وبا شدت موهاشو تو مشتش می کشید ....ازجیغ جیغ کردنم صدام گرفت ...داد زدنم که تموم شد ولی اشکام تمومی نداشت !...هق هق می کردم ...با صدای آروم ومن یه گوشه وشهاب یه گوشه ...ازجاش بلند شد...نگاشم نکردم ...داشت می اومد طرفم بی اعتنا اشکام می ریخت ...اومد نزدیکم ایستاد...دماغمو تند تند می کشیدم بالا...فکرکردم بیا فین فین کردنشم به ما سرایت کرد! داشتم به این فکر می کردم که صداشو از بالا سرم شنیدم ...سرمو کردم بالا...ای لامصب قد که نیس ...یاد بابا لنگ دراز افتادم !!! یه کلاه مشکی ویه عصا کم داشت برا تولدش می خرم !!!...انقد تو فکر بودم که حتی نفهمیدم چی گفت ورفت بیرون ...داشتم به پیشنهاد سهند فکر می کردم ...راه حل خوبی بود حداقل برا بردن شهاب به اون دیوونه خونه خوب بود...همشو تحمل می کردم شهاب باید همشو تحمل می کرد به ازای یه چیز ...خونش سرخ سرخ زلال شه...پاک پاک بدون هیچ روانگردانی !!! از جام بلند شدم ورفتم بیرون ...نبودش نمیدونم کجا رفته بود مهم نبود...مهم این بود که مصرف نکنه ...گفت مواد نداره ندیدی چشماشو ...به خدا بازم خمار بود...خودم دیدم حالش خوب نبود...داشتم از پله ها می رفتم که صدای زنگ اومد ...رو ساعت نگاه کردم 9:40 این موقع آخه کی میره دم خونه مردم ؟!..یه دفعه مخم فعال شد ...مثل قرقی پریدم دم اف اف وبرداشتمش ...من نمی ذاشتم .... نمی ذاشتم شهاب مصرف کنه ...تا خواستم حرف بزنم صدای خشنی شنیدم : - بدو بیا معطل نکن ...چند جا دیگه هم دارم ... اف اف رو گذاشتم ودستمو گذاشتم رو قلبم ...باز داشت دانس می داد...خدایا چیکار کنم ؟! نکنه شهاب از بس حالش بده بیهوش شده ؟!...کجاس که صدا زنگ رو نشنید....پیش خودم گفتم بهتر من کارمو راحت انجام میدم ...به لباسام نگاه کردم یه تونیک تا زانوم وشلوار جین ...شالمم که سرم بود...دویدم بیرون ...طول حیاط رو با دو طی کردم ...وقتی رسیدم به در زیر لب خدارو صدا زدم ودر رو بازکردم ...یااااااا جد ننم !!!! یه پسر قد متوسط تیپ فوق العاده فشن ...قیافه فوق العاده خشن که جای یه زخم بالای ابروش دیده میشد ...معلوم بود خط چاقوئه ..از اون لاتای کثیف بود...با دیدن من چشماش یه لحظه گرد شد ولی زود جاشو به هیزی داد ...آنچنان نگاهی به سرتاپام انداخت که خیس عرق شدم ...قلبم داشت وایمیستاد...خودمو یه کم پشت در قایم کردمو سرمو بردم بیرون : - کاری دارین ؟! - بگو به تو ربطی نداره خوشکلم...بگو بزرگترت بیاد - تو این خونه فعلا من بزرگترم ! صدای قهقهه کریش رفت هوا.... - شهاب خوب توری پهن کرده ها !!! ببینم نمی فروشتت ؟؟؟...حاضرم چند کیلو درقبالت بریزم تو ریه هاش!!! تا مغز استخونمو...تا اون ته تهش ...تا سلولای بنیادیم سوخت !!!!...کثافت ...فک میکرد من ؟؟؟ من ؟! من فاحشه ام ؟!!!...دندون قروچه ای کردمو درو بردم جلو تا محکم بکوبمش بهم که صداش پرده صماخ گوششو سوراخ سوراخ کنه !!!ولی تا درو به جلو حرکت دادم یهو پاشو مثل وحشی گذاشت لای درو مثل وحشی درو هل داد عقب ...دره خورد تو شکمم ..انقد محکم بود که پرت شدم رو زمین ...حالا راحت وارد خونه شد و در خونه رو بست ...کم کم لبخندای زشتش دندوناشو هم نشون می داد ...یه قدم اومد جلو ...مثل توپه پریدم بالا و دٍ فرار....همون موقع دنبالم دوید ....لعنتی دمپایی پام بود ولی اون کفشاش ورزشی بود زودتر می دوید...داشت بهم می رسید ...جیغ بنفشی کشیدم وخواستم سرعتمو زیاد تر کنم که تو آن ثانیه بازومو کشید ومثل حیوون پرتم کرد رو زمین ...صداش زشت بود دیگه با داداش زشت ترم شده بود: - تو یه ذره بچه می خواستی منو دور بزنی ؟! کاری دست تو وشهاب بدم که عزرائیلو هم سفر شین ... داشت می اومد طرفم وبا چشمای هیزش داشت قورتم می داد...آب دهنمو قورت دادمو همون جوری رو زمین خودمو کشیدم عقب ...اون نزدیک می شد ومن عقب تر می رفتم ...فکر می کردم نباید بترسم ...ولی انگار اون ترس رو تو چشمام خونده بود...چون با پیروزی گفت : - آخی ...شهابت نیس ؟؟؟نیس خونه که از دست من نجاتت بده ؟؟؟ عیب نداره عزیزم من بهتر ازشهابم ...بیا خوشکلم ...نترس ...بیا خودم بهت حال میدم ... باز اشکام داشت می ریخت ...همین ده دقیقه قبل داشتم گریه می کردم باز....اون می خندید وچرت وپرت می گفت ...من گریه می کردمو تو دلم خدا خدا می کردم ...آخه شهاب کجا بود که این همه صدارو نمی شنید...نکنه واقعا بی هوشه ؟؟؟ولی حالش هرچی ام بد بود به اندازه ای نبود که نتونه تحمل کنه ...اون راحت راه می رفت وداد می زد ...غیر ممکنه ...تصمیممو گرفتم ...دهنمو بازکردم و رو به پنجره اتاق تا آخرین حد داد زدم ... - شهاب ...شهاب ...داره منو می کشه ...توروخدا بیا ...شهاب ... پسره چشماشو روم چپ کرد وپاشو بالا آورد ومحکم زد صورتم ...یه لحظه حس کردم فکم کنده شد ...طعم شور و داغ خون رو تو دهنم حس کردم ...ولی صدامم بلند نشد ...فقط چشام می بارید...بیشتر از دونه دونه مروارید....پسره خندید اومد طرفم جیغ کشیدم واومدم فرار کنم که ........ دیدم شهاب از پشت یقشو گرفت وپرتشو کرد تو دیوار ...نفس نفس می زدم ازخوشحالی اشکام بیشتر شدن ...با هم درگیر شده بودن ...خدایا نوکرتم که شهابو رسوندی این داشت می مرد ...حالا داره پسره رومی زنه ...می فهمیدم حالش خوب نیس می زد ومی خورد ...جون نداشت ...پسره بازم از رو نمی رفت : - چیه وحشییییی؟؟؟؟فقط می خواستم از این خماری دربیای بدبخت ...اینو بدی به من همه حلقتو شیشه می ریزم ... شهاب با مشت کوبید تو شکمش ...پسره از درد دولا شد ...صدای نعره مانند شهاب رو می شنیدم : - خفه شو مادر سگ ...من اگه از خماری بمیرمم نمی ذارم دست یکی مث تو حروم زاده تو بهش برسه ... بازم یه مشت زد تو فک پسره ...پسره دهنش پر خون شد ...با وحشت رفتم طرف شهاب داشت پسره رو می کشت واصلا نمی فهمید...بازوشو کشیدم وهلش دادم کنار: - بسه دیگه داره میمیره شهاب داد زد ...چشماش قرمز ...نه بهتره بگم پر گلبولای قرمز بود...پیشونی بلندش عرق زده بود...دکمه های بلوزش کنده شده بود و سینه ی مردونه وبرجستش پیدا بود...صدای دادش خیلی بلند بود ...بلند تر از جون یه آدم خمار: - بروتو یگانه ....گفتم برو تو.... بازم به طرفش یورش برد ...همون موقع پسره دست کرد توجیبشو یه چیزی درآورد ...وقتی صدای ضامنشو شنیدم ...تو اون تاریکی وروشنی حیاط برق تیز لبه چاقو دلمو لرزوند...چشمای پسره برق زد وبه طرف شهاب هجوم آورد ... جیغ زدم : - شهاااااااااااب....... شهاب تویه لحظه جا خالی داد ودست پسره وگرفت واز پشت چرخوند...ناله ی پسره بلندشد...مخم هنگ کرده بود ...اشکام می یومد وجیغ می زدم شهاب دست برداره ....می ترسیدم چاقو بخوره ...اون خودش جون نداشت اگه چاقو هم میخورد....بلند شدم ...دورو وبرمو خوب دیدم...تو باغچه یه سنگ بزرگ بود...باید یه غلطی می کردم ...رفتم سنگ رو برداشتم ...دستام میلرزید ...با وحشت برگشتم ...می خواستم سنگ رو بزنم تو سر پسره ...اما نه اون جوری که بمیره ...تا برگشتم ..... سنگه از دستم افتاد...ضربه اول .....جیغ زدم ....ضربه دوم ...نه لعنتی ...نه ...بازم جیغ ....اومد سومی رو بزنه که به طرفش پریدم ...با زوری که خودمم سرغ نداشتم کشیدم از رو شهاب کنار....دیگه نیومد جلو...یه کم عقب عقب رفت ومارو نگاه کرد ..چاقوی تو دستش قرمز بود...ازش خون می چکید خودم دیدم می ریخت رو زمین !!!....فرار کرد ...صدای دره حیاط رو شنیدم ...شهاب بی جون دستشو گذاشته بود رو شکمش وروی زمین تکیه به دیوار نشسته بود....زجه می زدم بالا سرش ....چشماشو که بسته بود رو یه کم باز کرد...نیمه باز بود.... - شهاب ...شهاب چی شدی ؟؟؟ من چیکار کنم؟! شهاب نخواب ...توروخدا ...جون یگانه ...شهاب نخواب ...نبند چشماتو...شهاب....خدااااااااا. ... اون موقع حتی نمی دونستم باید چه غلطی بکنم تا شهاب برسه بیمارستان ...فقط یه چیز می دونستم شهاب نمیره ...چشماشو نبنده ...التماسش می کردم ...دستشو آورد جلو...کشیدم جلو..با بی جونی افتادم توبغلش ....یهو خودمو کشیدم کنار ...اون شکمش زخم بود! اما شهاب دوباره کشیدم تو بغلش ... - نکن شهاب ...نکن زخمت...ز خم ت شدیده ...بذار برم ...برم ...برم... کجا باید می رفتم؟! چیکار می کردم که نمی دونستم ؟!....یهو بدتر زدم زیر گریه ...با صدای بلند ...بدترین لحظه های عمر نوزده سالم !!! شهاب دست خونیشو بالا آورد ....با اون بی جونی ...با اون چشمای نیمه بازش ...دستشو کشید رو اشکام ...داشت اشکامو پاک می کرد...لبخند زد ...یه لبخند آروم ...صدای ضعیفشو شنیدم : - چه خوب که حفظت کردم ...جون من ارزش نداره نگاش کردم سرشو چسبود به دیوار داشت خواب می رفت ...داشت بی هوش می شد ...باهمون لبخند آرومش ...لعنتی من التماسش کردم ...من گفتم نبند ...نبند چشماتو...خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون...نمی ذارم بره ...نمی ذارم ...اون بره من کیو ترک بدم ...اون بره منم ....

داد زدم:
-نه..نرو لعنتی...چشماتو نبند..شهاب نبند چشماتو...
دویدم توی خونه...با گریه دنبال تلفن می گشتم...زنگ زدم به سهند...
-بله؟
با گریه داد زدم:
-سهند بیا...شهاب..شهاب داره می میره...از دست رفت بیا..
دویدم به سمت حیاط....نشستم بالای سرش..چشماش نیمه باز بودن..با خوشحالی از این که هنوز چشماش بازه گفتم:
-طاقت بیار الان زنگ میزنم اورژانس..
فورا زنگ زدم و آدرس دادم..شهاب با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت:
-گر..یه ...نَ...کن..یه معـ...تاد..ار..زشش ....و ندا..ره...
بعد هم چشمامشو بست....داشتم داد میزدم و کمک می خواستم..دویدم توی خیابون... هیچ کس توی خیابون نبود..داد زدم:
-کمکم کنید...تو رو خدا...
همون موقع آمبولانس رسید...به سرعت رفتن داخل و شهاب رو سوار آمبولانس کردن...خواستن برن که سهند هم اومد..من هنوز گریه می کردم و با التماس ازشون می پرسیدم حالش چطوره...
سهند بازومو گرفت و به اونا که دیگه حسابی کلافه شده بودن گفت که برن...
توی خیابون با اون حال خرابم روی زمین زانو زدم...سهند آروم گفت:
-پاشو یگانه...پاشو دختر...باید بریم دنبالشون..
به دنبال این حرف دستمو گرفت و از جا بلندم کرد... سوار ماشین شدیم..چشمامو بستم..اگه شهاب چیزیش بشه..ای خدا فکر کردن بهش هم عذاب آوره...
آروم رو به سهند گفتم:
-به پدر و مادرش زنگ بزن.. اونا هم باید بیان
-باشه.. حالا تو حالت خوبه؟بگو چی شده؟چرا غرق خون بود؟
هیچی نگفتم...قطره های اشک بودن که از چشمام می ریختن روی گونم...
دوباره پرسید:
-یگانه بگو دیگه...
داد زدم:
-نمی فهمی حالم بده؟نمی تونم چیزی بگم..بزار به حال خودم باشم....
-باشه..باشه آروم باش..چته؟آروم باش الان زنگ میزنم...
زنگ زد به آقای کیانی و آروم براش توضیح داد چی شده... وقتی تلفنش تمام شده بود به بیمارستان رسیده بودیم...با وجود این که حالم بد بود اما با دو خودمو رسوندم داخل...به سمت پذیرش رفتم و گفتم:
-همین الان یه نفرو آوردن که با چاقو زخمی شده بود..کجاس؟
پرستار نگاهم کرد و گفت: -بردنش اتاق عمل...فقط...
نایستادم تا حرفاشو گوش کنم و فورا رفتم سمت اتاق عمل..خواستم درو باز کنم که پرستاری اومد جلوم و گفت:
-برو بیرون ..نباید بیای داخل..
درو باز کردم که دوباره بهم هشدار داد...
یه آقایی که تقریبا بهش می خورد چهل ساله باشه بالای سر شهاب بود رو بهش با عجز گفتم:
-آقای دکتر..تو رو خدا.. فقط یه لحظه بزارید ببینمش..
دکتره در همون حال که داشت کارشو می کرد با لحن آرومی گفت:
-برو بیرون دخترم..نمیشه...می خوایم عمل رو شروع کنیم...برو
رفتم و در اتاق عمل نشستم...سرمو روی زانوم گذاشتم و آروم آروم گریه کردم...دست یه نفرو روی شونم حس کردم..سرمو بلند کردم که لیلا جونو دیدم..
با گریه پریدم تو بغلش و گفتم:
-لیلا جون...منو ببخش...لیلا جون شهاب... اگه شهاب چیزیش بشه...
آقای کیانی اومد جلو و ما رو از هم جدا می کرد..لیلا جون هم مثل ابر بهار گریه می کرد...
آقای کیانی گفت:
-دخترم چیزی نیست.. آروم باش تو که از لیلا بدتری..
سعی کردم اشکامو پاک کنم و در همون حین گفتم:
-تقصیر منه..خواستم فوضولی کنم این طور شد..اگه من..اگه من درو باز نمی کردم این طور نمی شد....
آقای کیانی دستشو روی شونم گذاشت و گفت:
-آروم باش..هیچی تقصیر تو نیس..اگه تو نبودی معلوم نبود تا حالا شهاب چی می شد...
حدود نیم ساعت گذشت که دکتر اومد بیرون...با عجله تند تر از همه به سمتش رفتم و گفتم:
-آقای دکتر...چی شده؟؟حالش چطوره؟
دکتر مکثی کرد و گفت:
-شما چه نسبتی باهاش دارید؟
با عجز نگاهی بهش کردم که همون موقع آقای کیانی اومد و گفت:
-من پدرشم...بگید حالش چطوره...
دکتر گفت:
-راستش.... با ترس چشم دوخته بودم یه دهن دکتره ...دِ...اون زبون لامصبتو بچرخون ببینم چه خاکی تو سرم شده ؟!...انقدر با وحشت نگاش می کردم که نمی دونم چی تو نگام دید گفت :
- دخترم تو حالت خوبه ؟!داری پس می افتی ! نفسمو فوت کردم ...خدا لعنتت نکنه ...آخه ...آخه من چی بگم ...دارم با التماس نگاش می کنم بگه شهاب ...فقط ..فقط زندس ...اونوقت این ...صداشو که شنیدم گوشام پرش کرد طرفش: - به خاطر ضعیف بودنش تحمل درد رو نداشت مخصوصا که فهمیدیم اعتیاد هم داره ... تحمل درد رو نداشت ؟؟؟؟؟؟؟ .... چرا این ....این فعلاشو گذشته می گه ...مگه ..مگه مرده ..؟؟؟ ...سهند کنارم ایستاده بود ...داشتم رو زمین می افتادم ....داشتم غش می کردم ....لیلا خانم زجه می زد ....سهند اشک می ریخت ...یکی زیر بازومو گرفت ...کشیدنم کنار....دستم درد گرفته بود...جیغ زدمو دستمو از دست سهند کشیدم کنار....من نمی ذارم شهاب بره ...نباید بره ...اون حیفه ....هنوز ترک نکرده بود ...هنوز با مامان باباش آشتی نکرده بود...اون تازه بیست وچهار سال داشت ....آقای کیانی لیلا خانمو گرفته بود و همراش اشک می ریخت ...سعی داشت آرومش کنه اما زجه هاش بیمارستانو می لرزوند....موهام عرق کرده از زیر شالم زده بود بیرون ...دستام هنوز خونی بود..هنوز بوی شهاب تو دماغم بود....هنوز گریه می کردم ...نفساش بریده ...دکتره گفت تحمل نداشت ...یعنی نفس نمی کشه ....دیگه چشمای خمارشو نمی تونه بازکنه دیگه نمی تونه سربه سرم بذاره ...دیگه برا کی غذا درست کنم ...برا کی خونه رو تمیز کنم ....یاد بوسه اون شبش افتادم ...یاد لبای لرزونش یاد آغوش داغ داغش ...وقتی با ولع می بوسیدم ..وقتی از شدت پشیمونی اشک چشماشو پر کرد ...وقتی با صدای لرزونش التماسم کرد ببخشم...فراموش کنم ...فراموش کردم ...شهاب فراموش کردم ...نرو ...نرو ...بخشیدمت به خدا بخشیدمت ....داد زدم ...یهو منفجر شدم ...تازه می فهمیدم رفته ....شهاب رفت .... اشک می ریختم ...دهنم هنوز پر خون بود...
- شهااااااااااااااااب ....نرو ....شهاااااااااااب ....نرو تورو خدا نرو .....برگرد ....برگرد خودم بهت مواد می دم ...برگرد خودم برات تزریق می کنم .....دیگه نمی ذارم درد بکشی ...نمی ذارم خمار باشی ....بیا شهاب ....شهااااااااااب....ای خداااااا .... صدای یه پرستارو شنیدم داشت با سرو صدا به سهند وآقای کیانی می گفت منو ببرن بیرون ...سهند بازم اومد طرفم ...جیغ کشیدم ...نمی خواستم برم بیرون...پرستاره عصبانی تهدید می کرد حراست بیمارستانو خبر می کنه ...هیچی نمی دیدم ...دویدم به سمت دری که می دونستم شهاب رو بردن اونجا ....همون موقع یکی از پرستارا با شتاب پرید بیرون و به سمت جایگاه پرستاری رفت ...با دکتر تند تند به سمت اتاق می رفتن ..حرف زدناشونومی فهمیدم .... - بله دکتر ...چند بار علایم حیاتی نشون داد...خودم بالا سرش بودم ...نبضش داره برمی گرده ... دکتره سرشو تکون داد ورفت تو...پرش کردم ...با سر رفتم تو...تلو تلو خوران رفتم طرف همون اتاقی که دکتره رفت ...یه پرستار داشت باغرغر بیرونم می کرد ...با جیغ والتماس گفتم بذاره بمونم فقط بیرون اتاق نگاش می کنم ...التماس می کردم که سرو صدا نکنم ...چشمام داشت کور می شد ...پرستاره وقتی سرو وضعمو دید سرشو تکون داد وزیر لب گفت : - خدا صبرت بده .... رفت بیرون....یعنی گذاشت بمونم ....رفتم طرف شیشه ای که از پشتش شهاب رو می دیدم ...سرمو چسبوندم به شیشه ...اشکام ریخت ...بیشتر وبیشتر...دستای خونی وعرق کردمو گذاشتم رو شیشه ...نگاهش کردم ...چقدر آروم خوابیده بود ...بلوز خونیشو درآورده بودن ...سینه ی مردونه وبرجستش دیگه بالا وپایین نمی رفت ...ساعد سوزن سوزنیش کبود بود...جای تموم تزریقاش ...موهای بلندش ریخته بود رو پیشونیش...دکترا وپرستارا داشتن بهش شوک می دادن ...دستگاه شوک رو تنظیم کردن ...لعنتی اون تازه عمل کرده ...اون شکمش پاره اس ...اگه شوک بهش بدین میمیره ...شهاب مرده ...نمرده ...نمرده ه ه ه ه ه ه ه ه !!!!..... دوتا دستگاه سفید گذاشتن رو سینش ...دکتره با پرستاراش حرف می زد ...با یه نگاه به دستگاه جلوش که خطهای صاف داشت شوک اول رو زد .... صدای بیییییییییب ...پیچید توگوشم ...سینه شهاب پرید بالا ....دکتره بازم نگاه دستگاه کرد ...با پرستارا هماهنگ کرد وشوک دوم ....بییییییییب ....بازم سینه شهاب رو پرت کردن بالا ...نگاه دستگاه پر ازخطهای سفید وقرمز کردم ....چرا همش صافه ...توروخدا ..فقط یه کم ...یه کم انحنا داشته باشین ...خم شین لامصبا ...شهابمو زنده کنین ...بازم شوک ...شوک سوم ...سینه شهاب وپریدن اون...بیییییییییب ......
پس چرا صافن ..هنوز خطها مثل خط کش ...صاف ...نه .نه ...زنده شو ...زنده شو...ببین اشکامو ...بمون ...بیا ...زنده شو ...شهاب نرو....
دکتره سرشو رو به پرستارا تکون داد ودستگاه رو جدا کردن ...یه پرستار اومد پرده جلو شیشه رو کشید ...شهاب از دیدم محوشد ..برا همیشه محو شد ...رفت ...کجا ؟! کجا رفت ؟! اون خیلی تنها بود تنهایی کجا رفت ...من داشتم تنهاییشو پر می کردم ...من داشتم راضیش می کردم ...من پرترشو کشیدم ...صورت خوشکلش تو همه پرتره ها برنده شد...من جونشو نجات دادم نمیره ...من نمی خواستم ...اون ...ام اون خواست ....
جیغ زدم ....صدام گرفته بود ..یه پرستار پرید بیرون ...همون که اجازه داد بمونم ...زیر بازومو گرفت ...دم دهنمو گرفت ...
- تو قول داده بودی دختر خوب وا رفتم رو زمین ...پرستار روبروم زانو زد ...دستشو برداشت - فقط دیگه داد نزن ما اینجا مریض داریم خب ؟! هیچی نگفتم ...بازم اشکای بدبختم ...پرستار گفت : - نامزدته ؟! نمی تونستم حرف بزنم زبونم بالا وپایین نمی شد مثل سرب سنگین بود...لبخند زد وگفت : - عزیزم...برو نماز شکر بخون یه چیزم نذر کن ...اون برگشت پیشت ...با شدت سرمو چرخوندم رو به پرستاره ..چی گفت ؟! نه توروخدا این چی گفت ...فکرمی کردم گوشام اشتباهی شنیده اما بادیدن لبخندش...منم خندیدم و

از جا بلند شدم..حالا دیگه هم چشمام می دید..هم گوشام می شنید..باورم نمی شد...به خط های اون دستگاه نگاه کردم...دیگه صاف نبودن... به سینه ی شهاب نگاه کردم..بالا و پایین می رفت...
با خوشحالی به بیرون دویدم و رفتم پیش آقای کیانی که شونه هاش داشت تکون می خورد..با خوش حالی داد زدم:
-برگشت...شهاب برگشت..
لیلا جون با این حرف به سمت اتاق حمله کرد..اونم مثل من بود..انگار نه انگار تا همین چند دقیقه پیش داشتیم از حال می رفتیم...یه پرستار جلوشو گرفت و بهمون تذکر داد اگه سر و صدا کنیم مجبور میشیم بریم بیرون...
لیلا جونو بغل کردم..اونم بوس بارونم کرد....ازم تشکر می کرد..می گفت جون شهابو مدیون منه..آقای کیانی هم همین طور..توی این مدت هیچ وقت نمی تونستم به این فکر کنم که گریه ی این مرد رو ببینم..اما پسرش...اینقدر شهاب براش عزیز بود که...ارزش گریه که هیچ..ارزش زجه هم داشت...
رو به لیلا جون گفتم:
-من میرم نمازخونه..
اونم با لبخند کارمو تایید کرد...
لبخندی صورتم رو پوشونده بود...
از خدا تشکر می کردم...سجده ی شکر می کردم... از این که برش گردوند... از این که زجه هامو بی جواب نزاشت...
بعد از نیم ساعت لیلا جونم اومد..اونم نماز شکر خوند و از خدا تشکر کرد...بعد هم گفت:
-عزیزم...دکتر شهاب گفته فردا میارنش بخش...
با خوشحالی گفتم:
-یعنی دیگه خوبه خوبه؟
-آره عزیزم..
بعد سرشو گرفت بالا و گفت:
-خدا اونقدر مهربون بود که نزاشت من مادر داغ تک بچمو ببینم...خدایا ممنونتم..
منم ته دلم یه بار دیگه خدا رو شکر کردم..بعد هم همونجا نذر کردم که دو تا گوسفند قربونی کنم...ته دلم عروسی بود... و یه نذر دیگه هم کردم که اون این بود که اگه شهاب ترک کنه ببرمش مشهد... البته فکر نکنم راضی بشه باهام بیاد.. اما نذر بود و باید اجابت می شد...نمی دونم چرا این نذرو کردم اما باید اداش می کردم...
از نماز خونه خارج شدم..تصمیم گرفتم کمی برم بیرون و هوایی بخورم..
سهند رو توی محوطه دیدم:
-حالت خوبه؟ تو که از شهاب بدتر شده بودی..
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبم..
بی رودروایسی گفت:
-دوسش داری؟
از سوالش شوکه شدم..بدون هیچ مکثی گفتم:
-چرا همچین فکری می کنی؟من پرستارشم.. بعد هم من باعث این اتفاق بودم... برای همین نگران بودم..
بعد هم سریع وارد بیمارستان شدم...سوال ناگهانی سهند باعث شده بود خودم هم به این موضوع فکر کنم که آیا واقعا دوسش داشتم...
مغزم سریع پاسخ داد:
-نـــه...
ای بابا...دوباره موش و گربه بازی بین قلب و مغزم شروع شد...
وقتی رفتم پیش آقای کیانی که هنوز همون جا نشسته بود گفت:
-یگانه الان می تونی توضیح بدی چی شده؟چرا شهاب چاقو خورده؟
آروم براش همه چیو تعریف کردم..از اول تا آخر...از اصرار شهاب برای استفاده از مواد تا زمانی که چاقو خورد و اون یارو فرار کرد...
بعد از تعریف همه چیز دستی به صورتم کشیدم....اشکامو پاک کردم...آقای کیانی به آرومی گفت:
-اینقدر گریه نکن..شکر خدا الان خوبه...
میون گریه با لبخند گفتم:
-آره...کاش بهتر هم بشه...
چقدر لبخندای میون گریه قشنگن...هیچ لبخندی توی دنیا به زیبایی اون لبخندا نیست... و شهاب باعث شد تا این لبخند روی صورت من بشینه...
قلبم منصف تر از مغزم بود و به اون قاطعی نه نمی گفت...
حتما خودتون منظورمو فهمیدین...

به اصرار لیلا خانم رفتم نماز خونه بخوابم ...اونم اومد اما بیدار بالا سرم نشست ...یه چادر نماز انداختم روخودمو سرمو گذاشتم رو پاهای لیلا خانوم ...بوی مادر می داد ...بوی عشق!!! همون طور که صدای آروم قرآن خوندش رو می شنیدم خوابم برد ....
- اِ ...شهاب ...اونجارو ببین چه درخته خوشکله شهاب بالبخند نگام کرد ...دستمو گرفت و منو کشون کشون دنبال خودش برد نزدیک درخت ...چشمام از دیدن سیب های سرخ ودرشت توی درخت برق زد ...آب دهنمو قورت دادم وبا حسرت بهشون نگاه می کردم ...کاش می شد یه دونشو بچینم ...اه چرا انقد بالان ...دستم به شاخه ها نمی رسید ..به شهاب نگاه کردم ...از بیخیالیش حرصم گرفت ...به تنه درخت تکیه داده بود وبا خنده نگام می کرد...گفتم : - هان ؟خنده داره ؟ بیا یه دونه برام بچین دیگه دستاشو توجیبش کرد وبا همون لبخندش ابرو بالا انداخت ...دیگه واقعا دلم می خواست بطرفش یورش ببرمو تا می تونم لهش کنم ..!......اشکمو درآورده بود... اون سیب خوشکلا رو می خواستم اما اون خیلی بیخیال بود لبامو غنچه کردم ... - شهاب داشت نگام می کرد ...بازم که اعتنا نکرد ...جهنم ...برگشتمو رومو کردم پشتش وتند تند راه افتادم ...باغ خوشکلی بود پر چمن ودرخت و گل ...فقط نمی دونستم اونجا چیکار می کنم ....هنوزم از دست شهاب عصبانی بودم ...باید تلافی می کردم ...دارم برا دفعه بعدش .... - یگانه وای ....چه خوشکله این صدائه ...! برگشتم پشت سرم ...شهاب یه سیب تو دستش بود ودستشو بالا گرفته بود...داشت ریز می خندید و نگام می کرد چه واکنشی نشون بدم ... دوتا پا داشتم چهار پنج تا دیگه هم به اضافه اش کردمو دویدم ....به طرف سیبه ...انقده خوشمزه به نظر می رسید که فقط دوست داشتم کلش بزنم .تا رسیدم بهش دستمو بردم بالا که بگیرمش ...بلافاصله شهاب دستشو کشید عقب ...با اخم نگاهش کردم :
- نامرد ...سیبمو بده - شرط داره قبل ازاین که بخوام حرف بزنم دستاشو باز کرد واشاره کرد برم....نفسم گرفت ...با اخم بهش نگاه می کردم ...داشت التماس می کرد اما بانگاه ... - مگه سیب نمی خوای بیا دیگه به طرفش دویدم ...رو هوا گرفتم وتو آغوشم کشید ...بو عطر می داد ...نفس عمیق کشیدم ...سیب دستشو جلو آورد و چونمو بالا گرفت ...سیبو گرفت طرفم : - بگیرش داشتم می خندیدم ...شهاب سرشو نزدیک کرد ...نزدیک تر...صورتامون باهم فاصله نداشت ...منو بیشتر به خودش فشار داد و...... - میگ میگ گ گ گ گ گ گ گ گ ....... با وحشت پریدم بالا...ای الهی جزغاله شی آرزو ...ببین زنگ این ماس ماسکمو چی گذاشته ؟!هنوزم یادم رفته بود عوضش کنم ...سرم درد گرفته بود ...ساعت رو نگاه کردم 7:20دقیقه بود ...خانم کیانی نبود ...زیر سرمو دوتا چادر گذاشته بود و رفته بود...امروز شهاب به بخش منتقل می شد ..چه خوب که برگشت ...دیشب نحس بود اما برگشت شهاب ...خیلی ام خوب بود...شهاب ؟؟؟...یهو سه متر ازجا پریدم ....این خوابه چی بود من دیدم ؟! ...بسم الله همینو کم داشتم دیگه ...کجا بودیم ؟!...تو باغ ...باغ براچی ؟!...چرا شهاب انقد خوشکل می خندید؟!...تازه بلوز سفید تنش بود...تازه سیب سرخ از درخت چید و...بهم داد...تنم لرزید ...نه من تعبیر نمی کنم ...یاد مامان بزرگم افتادم ...همیشه می گفت ...بسه یگانه قرار شد خوابتو تعبیر نکنی ...اصلا خواب زن چپه ...ولی من دخترم !!! خفه لطفا.... همیشه می گفت وقتی یه پسر جوون یه سیب سرخ از درخت می چینه ...یعنی عاشقه ...وقتی سیب رو به یه دختر بده یعنی داره ابراز عشق می کنه ....
مامان بزرگ .....!!! تعبیر نکن قربونت برم ...تعبیر نکن ....اه ...
کلاس داشتم . بلندشدم رفتم دست وصورتمو تو دستشویی بشورم دیشب وقت نشد نماز شکر بخونم اول وضو گرفتم که برم نماز بخونم...وبعدم برم خونه لباسامو عوض کنم تا به کلاسم برسم.تو دستشویی های بیمارستان بودم ...روبرو آینه ایستادم ...یا خدا....این دخترشلختهه کیه اینجا ؟!اییییییییی چه ریختی ! صورتم پرخون خشکه بود....باورم نمی شد ...رفتم جلوتر وصورتمو ازنزدیک دیدم ...خونای شهاب ...همون موقع که با دستاش اشکامو پام کرد...هنوز جای دستاش روصورتم بود ...!...دست کشیدم رو صورتم ...اشکام جوشید ...دلم براش پرپر زد ...بس کن یگانه ازدیشب تا حالا داشتی زر زر می کردی ....چرا کسی بهم نگفته بود برم صورتمو بشورم ؟!...انقد همه داغون بودن انقد منو داغون دیدن که این یکی رو تو صورتم ندیدن ...کاش می شد هیچ وقت جای دستاشو...اون خونای پراز هرویینشو از رو صورتم نشورم ....کاش .....شیرآب رو باز کردم و یه مشت پاشیدم به صورتم خنکای آب سرد آرومم کرد....

توی دانشگاه اون قدر کلافه بودم که حد نداره...به چند تا از بچه هایی که می شناختم سلام کردم و تند تند میرفتم سمت کلاسم..هنوز استاد نیومده بود...رفتم دورترین نقطه ی کلاس نشستم تا در دسترسش نباشم...حوصله کلاس رو نداشتم...
وای الان شهابو می برن بخش من نیستم..ای بابا شانسو دارین؟
بعد پنج دقیقه کلاس پر شد و استاد هم رسید...شروع کرد به حرف زدن که من هیچی نفهمیدم.. فقط یه خودکار گرفته بودم دستمو روی کاغذ روی میز خط خطی می کردم ...
آرزو و صدف جفتم نشسته بودن..اونا هم از این که زیاد تحویلشون نگرفتم تعجب کرده بودن...
بعدا براشون تعریف می کنم که ماجرا چیه...فعلا بیخیال...بعدا براشون توضیح میدم...ویبره ی گوشیم جیب مانتومو لرزوند..سریع درش آوردم..
سهند بود که نوشته بود:
-شهابو آوردن بخش..حالش خوبه..اما الان بخاطر درداش بهش مسکن زدن..خوابیده..خواستم از نگرانی درت بیارم...
تند جواب دادم:
-نزاری خانم و آقای کیانی ببیننش... ممکنه عصبانی بشه... این چیزا براش خوب نیس...من زود خودمو می رسونم..
دو دقیقه بعد جوابش رسید:
-این نگرانی ها هم برای همون احساس مسئولیته دیگه؟
توی دلم غر زدم آخه به تو چه پسره ی فوضول..
جوابشو دادم:
-آره بخاطر همونه...
آرم لبخند برام فرستاد...اومدم گوشیو بزارم توی جیبم که سایه ای رو بالای سرم حس کردم..
هی وای من...به این یکی چی بگم؟
استاده مثل طلبکارا بالا سرم ایستاده بود...
با تته پته گفتم:
-سـ..سلام خوبید؟
کلاس از این حرفم ترکید..خودم هم خندم گرفت..استاده با اخم گفت:
-به اس ام اس بازیتون برسید..
با پررویی گفتم:
-استاد اس ام اس نه پیام کوتاه..
این بار رد خنده رو توی صورت خودش هم دیدم اما با لحن جدی گفت:
-بیرون...زود باشید..
ای یگانه بمیری..شوخی کردن با استاد چی بود تو این هیری ویری؟
کیفمو برداشتم و از کلاس زدم بیرون...حالا زیاد هم موردی نبود اگه می موندم چون یه ربع دیگه کلاس تموم می شد..این یه ربع رو دمه کلاس قدم رو رفتم تا این که در باز شد و بچه ها اومدن بیرون..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:, ] [ 23:20 ] [ بنده ] [ ]